سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کتاب من اورا دوست داشتم نوشته اناگاوالدا 

من این کتاب وسط هفته ی شلوغ خوندم، قلم خیلی روان و ساده ای داره، جمله ای نیس ک مجبور باشید بر گردید و دوباره بخونید...  ولی داستان کتاب : آدرین همسرش کلوءعه رو با دو تا دختر کوچیکش ترک میکنه تا با معشوقه اش ک زن جوان تری هست زندگی شو  ادامه بده،  و پدر آدرین کلوعه و نوه هاش رو میبره ب خانه قدیمی شون،  ک  تو یک باغ واقع هست تا حال و هواشون عوض شه و همچنین با کلوءعه صحبت کنه،  و داستان زندگی خودش رو تعریف می کنه ک چطور در میان سالی عاشق زن جوان مترجمی شده و ملاقات هاش با آون خانوم یعنی ماتیلدا رو تعریف می کنه، 

و از این میگه ک برای حفظ خانواده اش مجبور شده ک از عشقش  بگذره و خودش رو چقدر تحسین میکرده، و در عین حال چقد افسوس میخورد ه برای از دست دادن ماتیلدا

و  الان از اینکه  پسر ش،  همسر و دو بچه اش رو ترک کرده،  از این اتفاق  متاسف و ناراحت  هست و هم برای ادرین خوشحاله ک توانسته زندگی با عشق تجربه کنه.... 

قسمت های قشنگی داره این کتاب ک پایین دو قطعه شو مینویسم 

زندگی همین است.... اراده راسخ تان را در ترک سیگار تحسین می کنید و یک روز صبح زمستانی تصمیم می گیرید 4 کیلومتر پیاده روی کنید تا یک پاکت سیگار بخرید. مردی را دوست دارید و از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی در میآبید او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد... 

اطمینان خاطر داشتم  و سرشار از نیرو بودم، فکر می کنم آن دوره از زندگی ام به اندازه کافی خوشبخت بودم چون حتی اگر با او نبودم می دانستم  او هست و غیر منتظره سر و کله اش پیدا می شود... 

ببینید کلوءعه هیچ جای زندگی برای آدرین کم نذاشته  بود  و حتی زندگی شون رو با عشق شروع کرده بودن و کلوءعه حاضر شده بود در زیر زمین کتاب خانه شهر کار کنه و ادامه تحصیل نده، تا آدرین بتونه ادامه تحصیل بده،  کلوءعه ای ک پر بود از انرژی و خلاقیت!  

در حالی ک می تونست زندگی خیلی بهتری داشته باشه، و حالا چی نصیبش شده بود؟!  مرد زندگی اش ترک اش کرد! 

و کلوءعه مونده بود با کلی چرا؟! 

گاهی فدا کاری و  دوست داشتن،  تضمین یک زندگی خوب رو نمیده... 





تاریخ : پنج شنبه 99/9/27 | 12:18 عصر | نویسنده : فاطمه | نظر

خب، میخوام یه کتاب معرفی کنم به اسم سکوت، نوشته سوزان کین 

اینو یکی از دوستان بنده توصیه کرده بودن، که بنده هم خوندم 

این کتاب در مورد افراد درونگرا س و قدرتی که دارن، همون آدم هایی ک شاید ب ظاهر ساکت و کم رنگ و بی حاشیه هستن و شما هیچ وقت نمبینی ک این شخص فریاد بزنه برای مطالبه گری... ولی در موقعیت ها و برهه هایی از تاریخ این آدم ها کار های بزرگی کردن و باعث ب وجود آومدن جنبش هایی شدن ک دنیا رو تکون داده،  این در بعد بزرگ و اجتماعی اش، در ابعاد کوچکتر بخوایم این افراد و قدرت هاشون رو مورد بحث بذاریم بر میگردد ب زندگی های شخصی شون و کاری شون که خب خودشون بهتر می دونن 

این کتاب این موضوع رو توضیح داده ک در هر  جامعه ای،  ایران و خارج هم نداره کلا آدم هایی مقبول هستن ک بتونن راحت ارتباط برقرار کنند و ی جورایی آدم های اجتماعی دیگه، خیلی راحت هستن و برون گرا و به نظر صمیمی و شوخ و جذاب هستن... و در مقابل شون آدم های درونگرا ک ارتباط با بقیه براشون سخت تره و تنهایی رو کلا ترجیح میدن و از جمع های شلوغ فراری ان  و به اینکه این افراد درونگرا چه آدم های قدرتمند و خلاق و باهوش و  کار آمدی هستن اشاره داره.... و یه بخش از کتاب هم از این جهت نگاه میکنه:  بعضی درونگرا ها مجبور میشن ادای برون گرا هارو در بیارن چون جامعه اون هارو بیشتر میپذیره

کتاب خوبیه به خصوص برا درون گرا ها که خودشون رو بهتر بشناسند و توانایی هاشون ر،  برا بقیه هم خوبه ک بلاخره اطرافیان شون رو بهتر درک کنند... 

و اما در مورد خودم :)  

بخوام خلاصه بگم من درونگرایی بودم م مجبور شده تو جمع حرف بزنه ، خواسته هاش رو بگه ، از خودش دفاع کنه و حتی ایده هاشو بگه ، تا جایی ک ی بار در مورد خودم شنیدم ک چه خوب برون گراس و حرف میزنه و نظرات شو میگه و این مسخره ترین و اشتباه ترین بر داشت در مورد من بوده :) 

یه چیز جالب بگم ،  البته این نظر خودمه 

اونایی ک نوشتن شون خوبه ادم های درونگرایی هستن و خودشون رو تو تنهایی و کلمات ادا میکنن . . . 

خلاصه اینکه این کتاب سکوت سوزان کین بخونید:) 

 

 




تاریخ : چهارشنبه 99/9/26 | 11:40 عصر | نویسنده : فاطمه | نظر

دیگر بس است نگاه های ملتمسانه

انتظار بیهوده ای داشتیم از فصل عاشقان! 

اما 

پاییز هم نظری از گوشه چشم به ما نکرد! 

 به لطف زمستان ک امیدی نیست! 

بگویید بهار بیاید... 

شاید دوباره جوانه زدیم! 

ف ب

بداهه نویسی شبانه 

 

 




تاریخ : جمعه 99/9/21 | 1:51 صبح | نویسنده : فاطمه | نظر

مانده ام در عجب اصرار زمستان! 

زودتر آمده ای که چه!! 

بی چاره!  آمده ای که را به آغوش کشی؟! 

آنکه حتی به آخرین  برگ چنار پیر هم،  رحم نکرد؟! 

همانی که سر تا پا دروغ است و فریب؟! 

آمدی به تماشا ی غارتگری پاییز؟! 

وه!  که چه نادانم! 

تو آمدی که سهمت را بگیری از حال خوب ما!! 

اویی که غنچه ها را در غلاف خفه کرد!! 

فهمیدی!؟ 

که کبود شدند، و سوختند! 

قبل از آنکه بشکفند و بو شوند... 

تو چه می دانستی؟! 

شاید هدیه میشد به معشوقه ای و بخشش عاشق را به  قیمت جان می خرید!!! 

تو چه میدانستی... 

متن و عکس : ف. ب 

99.9.9

 




تاریخ : دوشنبه 99/9/10 | 1:10 صبح | نویسنده : فاطمه | نظر

 اولین بار  آهنگی را می شنوی،  چندان هم خاص نیست  از آلبوم های معروف بتهوون که  نیست! ... اما چنان متاثر ت می کند که انگار تو نواختی... شعری میخوانی ،  از دفتر عاشقانه های رابعه نیست، حتی در عین سادگی عمق نوشته های فروغ را ندارد، اما به ناشیانه ترین حالت تو را توصیف میکندگویا که تو سرودی... پرتره ای از کسی که وسط تاریکی درگاه ایستاده میبینی، مردد از رفتن... انگار تو کشیدی... بعضی چیز ها به ظاهر  اولین بار هستند که با آن ها روبه  ر و می شویم  اما مثل آین است  که یه قسمت از وجود ما کنده شده و در آن  قطعه، ان غزل،  آن پرتره جا داده شده... شاید  در زندگی قبلی مان تعلق خاطری داشتیم  به صاحب آن اثر، برای همین است که قسمتی از روح مان را در آن میابیم.... ف. ب 

پ ن : ی آهنگ گذاشتم آون پایین تو امکانات و ب ک آگه بزنید روش پلی میشه... خالی از لطف نیست.... 

 

 




تاریخ : شنبه 99/9/8 | 2:10 عصر | نویسنده : فاطمه | نظر
          مطالب قدیمی تر >>