سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مانده ام در عجب اصرار زمستان! 

زودتر آمده ای که چه!! 

بی چاره!  آمده ای که را به آغوش کشی؟! 

آنکه حتی به آخرین  برگ چنار پیر هم،  رحم نکرد؟! 

همانی که سر تا پا دروغ است و فریب؟! 

آمدی به تماشا ی غارتگری پاییز؟! 

وه!  که چه نادانم! 

تو آمدی که سهمت را بگیری از حال خوب ما!! 

اویی که غنچه ها را در غلاف خفه کرد!! 

فهمیدی!؟ 

که کبود شدند، و سوختند! 

قبل از آنکه بشکفند و بو شوند... 

تو چه می دانستی؟! 

شاید هدیه میشد به معشوقه ای و بخشش عاشق را به  قیمت جان می خرید!!! 

تو چه میدانستی... 

متن و عکس : ف. ب 

99.9.9

 




تاریخ : دوشنبه 99/9/10 | 1:10 صبح | نویسنده : فاطمه | نظر